ارسال شده در یکشنبه 94/9/8 ساعت 5:36 ص توسط افشاری
زمان، در آیینه شعر و ادب فارسی
شاعران نامدار فارسی زبان، در سروده های خویش همواره انسان را به مغتنم شمردن فرصت های محدود فراخوانده اند و از ویژگی های بی نظیر دوران جوانی و سختی های دوران سال خوردگی، سخن به میان آورده اند. در این بخش از نوشتار، به برخی از این ابیات اشاره می شود.
خواجه عبدالله انصاری
خواجه عبدالله انصاری
سعدی
سعدی
سعدی
جامی
شیخ بهایی
(شاعر ناشناس، به نقل از: کشکول)
صبری
مخزن الاسرار نظامی
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بُوَد، به شب دربندند
الا در دوست را که شب باز کنند
خواجه عبدالله انصاری
دنیا همه تلخ است به سان زَهره
چه کس است که در جگر نشانده دهره
هرکس که گرفت از وی امروز نصیب
فردا ز قبول حق نداره بهره
در خدمت دوست، عزّ و حرمت یابی
اسرار دو کون را به خدمت یابی
از جهل تو را چه غم، چهل شب برخیز
تا گنج روان علم و حکمت یابی
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گِل
به فصل خزان در، نبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
شب گور خواهی منوّر چو روز
از اینجا چراغ عمل برفروز
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی پیش دانا به از عالمی است
سکندر که بر عالمی حکم داشت
در آن دم که می رفت عالم گذاشت
وقت را تیغ گفته اند برّان
که بود بی توقفی گذران
هر کجا تیز بگذرد آن تیغ
وانگردد به وای وای و دریغ
گرچه باشد گذشتنش نفسی
لیک تأثیر آن قویست بسی
هر چه بینی در جهان دارد عوض
گر عوض حاصل تو را گردد غرض
بی عوض دانی چه باشد در جهان
عمر باشد، عمر، قدر آن بدان
وقت غنیمت شمار
ورنه چو فرصت نماند
ناله که را داشت سود؟
اَه، کی آمد به کار؟
ای اهل شوق! وقت گریبان دریدنست
دست مرا به سوی گریبان که می برد؟
سنایی
شب های هجر را گذرانده ایم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود
شکیبی
در وصف پیری
گر کسب کمال کنی، می گذرد
ور فکر محال کنی، می گذرد
دنیا همه سر به سر خیالست، خیال
هر نوع خیال می کنی، می گذرد
رفت جوانی و تغافل به سر
جای دریغ است، دریغی بخور!
گمشده هر کـه چـو یوسـف بـود
گمشدنش جــای تأســف بــود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر، ندانی که چیست
گرچه جوانی همه چون آتش است
پیری تلخ است و جوانی خوش است
شاهد باغ است درخت جوان
پیر شود، بر کندش باغبان
شاخ تر از سبزگل نوبرست
هیزم خشک از پس خاکسترست
در شکایت از طلایه پیری
زود چو شمعت فتد از سر کلاه
چند کنی موی سفیدت سیاه؟
موی سیه گر به صد افسون کُنی
قد که دو تا گشت، به آن چون کنی؟
وه! که مرا بر چهل افزود پنج
وز پی آن، قافیه گردید رنج
من که دو مویم ز سپهر اثیر
پیش حریفان، نه جوانم نه پیر
نام نکردند جوانان به من
من نکنم نیز به پیران سخن
آن که در این مرتبه داند مرا
هیچ نداند که چه خواند مرا
امیدی گنابادی
درباره پیری
تا بود اسباب جوانی به تن
روی، چو گل باشد و تن، چون سمند
تازه بود مجلس یاران به تو
جلوه کند صفّ سواران به تو
شیفتگان، دیده به رویت نهند
رخت هوس بر سر کویت نهند
نوبت پیری چو زند کوس درد
دل شود از خوش دلی و عیش، فرد
موی سفید از اجل آرد پیام
پشتِ خم از مرگ رساند سلام
خشک شود عمده بازو چو کِلک
سست شود مرده گردن چو سِلک
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت عمر
که در کمینگه عمرند قاطعان طری
حافظ
گذشت
رسید پیری و افسانه شباب گذشت
چنان گذشت که گویی مگر به خواب گذشت
بهای عهد جوانی، شناختم روزی
که پیری آمد و نیرو شد و شباب گذشت
در انتخاب هدف، آن قدر دقیق شدم
که عمر طی شد و دوران انتخاب گذشت
به جست وجوی پل اندر کنار جو ماندم
ولیک عمر به دیوانگی ز آب گذشت
ز دیرجوشی طبع و ز زودرنجی دل
حیات من همه در عزلت و عذاب گذشت
درون حجب هنرپوش خود نهان گشتم
ز ضعف و هستی من جمله در حجاب گذشت
رسید پیری و افسانه شباب گذشت
چنان گذشت که گویی مگر به خواب گذشت
بهای عهد جوانی، شناختم روزی
که پیری آمد و نیرو شد و شباب گذشت
در انتخاب هدف، آن قدر دقیق شدم
که عمر طی شد و دوران انتخاب گذشت
به جست وجوی پل اندر کنار جو ماندم
ولیک عمر به دیوانگی ز آب گذشت
ز دیرجوشی طبع و ز زودرنجی دل
حیات من همه در عزلت و عذاب گذشت
درون حجب هنرپوش خود نهان گشتم
ز ضعف و هستی من جمله در حجاب گذشت
پژمان بختیاری
نیم قرن زندگی
سی طی شد و چل رفت و به پنجاه رسیدیم
در یک مژه بر هم زدن این راه بریدیم
این مانده به یادم که درین عمر سبک سیر
چیزی که از آن یاد توان کرد، ندیدیم
چون مردمک دیده درین خانه دلتنگ
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
افسوس که نه میوه به دست آمد و نه گل
چندان که از این شاخه به آن شاخه پریدیم
گفتیم سخن ها و شنیدیم سخن ها
افسوس! چه گفتیم! دریغا چه شنیدیم
پژمان بختیاری
پیری
گذشت عهد نواخوانی و جوانی من
رسید نوبت پیری و ناتوانی من
اگر به کام تو تلخم عجب مدار ای دوست
که رفت دوره شیرینی و جوانی من
به جز دقایق کوتاهِ بی دوام نبود
زمان غفلت و این بود شادمانی من
ندیده ام به جهان غیر تلخ کامی و رنج
ز دوزخ است مگر آب زندگانی من؟
تو ای حریف زبان آور اندرین سودا
چه بهره ها که نبردی ز بی زبانی من
خموش کن که دل آزرده می شوند ای دل
ز نوحه خوانی من، دوستان جانی من
پژمان بختیاری
گهر وقت بدین خیرگی از دست مده
آخر این درّ گران مایه بهایی دارد
صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین
آن که چون پیر خرد راهنمایی دارد
پروین اعتصامی
وداع جوانی
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا! با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر، یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
شهریار
تقسیم عمر
چه عمری که نیمی از این شصت سال
به شب درگذشت و به خواب و خیال
ز نیمِ دگر باز یک نیمه رفت
به بازی و طفلی و غنج و دلال
وزین مانده نیمی که نامش شباب
تلاش معاش است و وزر و وبال
دگر نیمه فردا چو پیری رسید
همه نوبت نکبت و نق و نال
مجال تأمل کرا بود عمر
همان است و باقی خیال محال
شهریار
جویبار عمر
چو برگ بر رخ آبیم و جویبار خط عمر
به پایِ خسته خم و پیچ روزگار بپوید
مسافر خط این جوی رخصتی ندهندش
که بازگردد و گم گشته های خویش بجوید
تو شهریار مجو راز آفرینش گیتی
که گر خدای بخواهد به وقت با تو بگوید
چو برگ بر رخ آبیم و جویبار خط عمر
به پایِ خسته خم و پیچ روزگار بپوید
مسافر خط این جوی رخصتی ندهندش
که بازگردد و گم گشته های خویش بجوید
تو شهریار مجو راز آفرینش گیتی
که گر خدای بخواهد به وقت با تو بگوید
شهریار
بهای جوانی
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
به خیره می طلبی عمر جاودانی را
ز گنج وقت نوایی ببر که شبرو دهر
به رایگان برد این گنج رایگانی را
تو ز رویم نگه دار کاندرین بازار
به سیم و زر نخریدست کس جوانی را
پروین اعتصامی
پیک پیری
سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه
تو هم ای دوست چو من خواهی شد
باش یک روز بر این قصه گواه
هر چه دانی، به من امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه
از سپید و سیه و زشت و نکو
هر چه هستیم، تباهیم تباه
قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه
تقویم عمر ماست جهان، هر چه می کنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
آنچه ندارد عوض ای هوشیار
عمر عزیزست، غنیمت شمار
بودم جوان که گفت مرا پیر اوستاد
فرصت غنیمت است نباید ز دست داد
سعدی
دریاب خویش را که در این بحر موج خیز
همچون حباب، وقت تو بسیار نازک است
همچون حباب، وقت تو بسیار نازک است
واهب قندهاری
غنیمت شمار این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
مکن عمر، ضایع به افسون و حیف
که فرصت عزیز است الوقت و سیف
سعدی
فرصت غنیمت است رفیقان در این چمن
فرداست همچو گل همه بر باد رفته ایم
ناصح اصفهانی
فرداست همچو گل همه بر باد رفته ایم
ناصح اصفهانی
بیا که عمر چون باد بهار می گذرد
به کار باش که هنگام کار می گذرد
به کار باش که هنگام کار می گذرد
عمعق بخارایی
مرد خردمند هنرپیشه را
عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه آموختن
در دگری تجربه بردن به کار
سعدی
دریغ و درد که دوران کودکی بگذشت
که جاودان به جهان نیک بخت نتوان برد
که جاودان به جهان نیک بخت نتوان برد
دکتر علی صدارت
دریغا دیده ره بین نداری
به غفلت عمر شیرین می گذاری
به سر بردی به غفلت روزگاری
مگر در گور خواهی کرد کاری
عطار نیشابوری
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
حافظ
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد
که دوران ناتوانی ها بسی زیر زمین دارد
حافظ
